معنی حافظ نظم شهر

حل جدول

لغت نامه دهخدا

حافظ

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابوسعید علائی. رجوع به حافظ علائی و حافظ خرگوش ابوسعید و عثمان بن سکن بغدادی (حافظ ابوسعید) شود.

حافظ.[ف ِ] (اِخ) ابن ساقی. رجوع به حافظ بغدادی شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابن ناصر دمشقی. رجوع به حافظ دمشقی شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به حافظ زیّنی شود.

حافظ.[ف ِ] (اِخ) ابوعلی. رجوع به حافظ نیشابوری شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابومیمون. رجوع به حافظ لدین اﷲ شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) عبدالعظیم المنذری. رجوع به حافظ منذری شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) علی بغدادی. رجوع به حافظ بغدادی شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) بهاءالدین (شیخ...). رجوع به بهاءالدین حافظ و نفحات الانس ص 291 به بعد شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) حسین بن علی. رجوع به حافظ نیشابوری شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) اسکافی. رجوع به هبهاﷲ... شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) محمدبک. رجوع به محمدبیک شود.


نظم

نظم. [ن َ] (ع اِ) شعر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلام موزون. مقابل نثر. (المنجد) (از غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). سخن راست کرده بر وزن. (از مهذب الاسماء). شعر. چامه. پیوسته. سرود. نظام. (یادداشت مؤلف):
ز گاه کیومرث تا یزدگرد
به نظم من آید پراکنده گرد.
فردوسی.
نگه کردم این نظم و سست آمدم
بسی بیت ناتندرست آمدم.
فردوسی.
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی.
منوچهری.
سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند. (تاریخ بیهقی ص 392).
در باغ و راغ دفتر و دیوان خویش
از نظم و نثر سنبل و ریحان کنم.
ناصرخسرو.
نبیند که پیشش همی نظم و نثرم
چو دیبا کند کاغذ دفتری را.
ناصرخسرو.
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نماید پروین و نعش در یک جا.
خاقانی.
آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمین چون من مبرز کس ندید.
خاقانی.
نبینی جز مرا نظم محقق
نبینی جز مرا نثر مبرهن.
خاقانی.
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف درگوهر نباشد.
حافظ.
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
من نظم خود چرا نکنم از که کمترم.
حافظ (آنندراج).
- به نظم آوردن، به شعر گفتن. (یادداشت مؤلف):
به نظم آرم این نامه راگفت من
از او شادمان شد دل انجمن.
فردوسی.
به نظم اندرآری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.
ناصرخسرو.
اگر چه نثر بود خوب خوبتر گردد
چو شاعرش به عبارات خوش به نظم آورد.
مؤیدی.
|| رشته ٔ مروارید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
من نظم خود چرا نکنم از که کمترم.
حافظ.
دفتر مدح ترا نظم لاَّلی می دهند
در جواهرخانه ٔ گردون چه برجیس و چه تیر.
طالب (آنندراج).
|| مروارید به رشته کشیده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). منظوم. (اقرب الموارد) (المنجد). المنظوم باللؤلؤ و الخرز. (متن اللغه). || نظم الحنظل، حب حنظل در صیصاء آن. (از اقرب الموارد). رجوع به صیصاء شود. || گروه بسیار از ملخ. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دسته یا صفی از ملخان. (از المنجد). گروهی از ملخ. (از متن اللغه): نظم من جراد؛صف. (از اقرب الموارد). ج، مناظم. || ترتیب. دهناد. آراستگی. (ناظم الاطباء). نضد. سامان. (یادداشت مؤلف). پیوستگی. انتظام. به سامانی: از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. (سندبادنامه ص 5).
کی شود بستان و کشت و برگ و بر
تا نگردد نظم آن زیر و زبر.
مولوی.
|| نظم الطبیعی (در منطق)، انتقال از موضوع مطلوب به حد وسط سپس انتقال از آن به محمول تا آنکه از آن نتیجه بدست آید چنانکه در شکل اول از اشکال اربعه چنین است. (از تعریفات جرجانی). || (اِخ) سه ستاره ٔ جوزا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سه ستاره اند از جوزا. (از تاج العروس) (از متن اللغه). سه ستاره است نزدیک به جوزا. (مهذب الاسماء). سه ستاره است از جوزاء و آن نطاق جوزاء و فقار جوزاء است و انتظام و بهم پیوستگی این ستارگان مثل است. (از اقرب الموارد). || ستاره ٔ پروین. (از تاج العروس). ثریا. || دبران. (اقرب الموارد) (المنجد) (از متن اللغه). || (مص) چیزی را به چیزی ضم کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به هم پیوستن. (آنندراج). تألیف کردن و منضم کردن چیزی را به چیزی دیگر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || به هم پیوستن و گره زدن ریسمان را. (از متن اللغه): نظم الحبل، شکه. (تاج العروس)، شکه و عقده. (متن اللغه). || درکشیدن سخن در وزن و ترتیب دادن. (از منتهی الارب). سخن را وزن و ترتیب دادن. (آنندراج). در وزن کشیدن سخن را و شعر گفتن. (از ناظم الاطباء). پیوستن بر سخن. (زوزنی). نظم کردن. به شعر درآوردن: و این کتاب را پس از ترجمه ٔ پسر مقفع و نظم رودکی ترجمه کرده اند. (کلیله و دمنه). || لؤلؤ را در رشته ای جمع کردن [به رشته کشیدن]. (از تعریفات). درکشیدن جواهر به رشته. (آنندراج).به رشته درکشیدن مروارید. (از ناظم الاطباء). به هم پیوستن سلک مروارید و درکشیدن جواهر در رشته. (غیاث اللغات). تألیف کردن و در رشته جمع کردن مروارید را، و از این معنی است نظم شعر چون کلام موزون را بهم پیوند دهند. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (متن اللغه). || آراستن. (از منتهی الارب). برپای داشتن کاری را. (از المنجد). ترتیب دادن کار را و برپای داشتن آن را. (از ناظم الاطباء): نظم الامر؛ اقامه. (اقرب الموارد). || نظام دار گردیدن ماهی وسوسمار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و نعت از آن ناظم است. (منتهی الارب). رجوع به نظام شود. || کشیدن موی فزونی را از باطن پلک به ظاهر آن. (یادداشت مؤلف). || اصطلاحاً نظم عبارت است از تألیف کلمات و جملاتی که معانی آن مرتب و دلالت آن متناسب بود بر حسب آنچه که عقل اقتضا کند. (از تعریفات):
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیده ام.
خاقانی.

نظم. [ن ُ ظُ] (ع اِ) ج ِ نظام. رجوع به نِظام شود.

معادل ابجد

حافظ نظم شهر

2484

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری